حسرت
پشت این حجم ضخیم دلگیر زیر این سقف بلند که پر ار تنهایی است سرزمینی همه سبز دشت هایی همه ازاد مردمانش همه شاد و عروسک هایش ! عشق می ورزیدند زندگی را همه می فهمیدند روزگاری خانه ام انجا بود تو ان دشت همیشه آزاد و تنم را شبنمی سرد شستشو می داد اما اکنون مثل یک شب زده در حسرت صبح مانده ام چشم به راه که بیاید خورشید و شب از کوچه ی قلبم برود